به گزارش چغادک نیوز به نقل از ایرنا، لیلا حسینی فرزند شهید سید حسین حسینی از اهالی خرمشهر و مددکاران دوران دفاع مقدس در بیان خاطرات خود چنین روایت میکند: روز اولی بود که وارد مقطع دوم راهنمایی میشدم مدرسه ما نزدیک قبرستان خرمشهر بود؛ صبح در مسیر مدرسه صدای فریاد و شیون میشنیدیم و خودروهای زیادی به سمت قبرستان در حال تردد بودند؛ چون شب قبل بعثیها بهشدت شهر را کوبیده بودند، به خانه بازگشتم کیفم را گذاشتم و به آنجا رفتم تا ببینم چه خبر شده، متوجه شدم افراد زیادی بر اثر بمباران خانهها به شهادت رسیدند، برخیها از مردهها میترسیدند؛ اما من ترسی نداشتم و از همان روز در آنجا ماندم و هر روز برای کفن و دفن شهدا به قبرستان میرفتم.
زمانی که در قبرستان در حال کمک بودم اگر خانهای مورد هدف خمپاره بعثیها قرار میگرفت به ما میگفتند برای امدادرسانی به آنجا برویم تا اگر دختر و یا زنی آسیبدیده و یا به شهادت رسیده برای انتقال به بیمارستان و یا پانسمان زخم کمک کنیم؛ اجساد افرادی را هم که متلاشی شده بود را جمع و برای دفن به گلزار شهدا میبردیم.
علی برای رفتن به جبهه از بیمارستان فرار کرد
اوایل انقلاب با بچهها به حزب جمهوری میرفتیم و برخی از آموزشها را از این طریق و کمکهای اولیه را با دیدن و کمی هم در مدرسه به ما آموزش دادند، علی برادر بزرگترم هم که پاسدار بود اسلحه به خانه میآورد و باز و بسته کردن آن را به ما آموزش داده بود.
تاریخ تولدم در شناسنامه ۳ سال از سن واقعی من کمتر است زمان جنگ من ۱۵ یا ۱۶ سال سن داشتم، اوایل انقلاب بعثیها اذیت میکردند، خردادماه سال ۱۳۵۹ یک درگیری بین بعثیها و نیروهای سپاه در مرز شلمچه رخ داد و دست علی در این حادثه مجروح شد، او را به بیمارستان مصطفی خمینی تهران اعزام کردند، زمانی که جنگ شد اجازه مرخص شدن به او را نمیدادند او از بیمارستان فرار کرد و ۹ مهر به خرمشهر آمد، از سپاه پاسداران پرسیده بود خانوادهام کجا هستند آنها گفته بودند فقط خبر داریم یکی از خواهران شما در قبرستان است.
روز قبل هم من با تعدادی از دختران به دلیل اینکه تیرباران زیاد بود و نمیشد در قبرستان خرمشهر شهدا را به خاک بسپاریم آنها را به ماهشهر بردیم؛ چون به شب برخوردیم شب در آنجا ماندیم و فردای آن روز که به خرمشهر رسیدیم به دیدار مادرم رفتم، در مسیر برادرم را دیدم گفت که اول صبح به اینجا رسیدم و در حال رفتن به جبهه هستم، تا شب در خط اول بود؛ بعد که نیروها تعویض شدند آنها را برای استراحت به یک مدرسه منتقل کردند، ستونپنجم به بعثیها گرا دادند که نیروهای سپاه در این مکان مستقر شدهاند آنها هم آنجا را مورد هدف خمپاره قرار دادند و برادرم در سن ۲۰ سالگی و تقی محسنی فر یکی از همرزمانش و چهار نفر از نیروهای سپاه آقاجانی به شهادت رسیدند و بقیه زخمی شدند.
خواهرم بعد از انتقال اجساد فهمید علی یکی از شهداست
به افراد مستقر در مسجد جامع خبر دادند، مدرسهای که نیروهای سپاه در آنجا بود را بمباران کردند، خواهرم که در این مسجد بود برای امدادرسانی به زخمیها و انتقال شهدا به قبرستان به محل موردنظر رفت؛ چون برق قطع و آنجا تاریک بود تا زمان انتقال شهدا او متوجه نشده بود برادرم هم در میان شهداست بعد در بیمارستان متوجه این موضوع میشود.
انتقال جنگزدگان به کمپ ژاپنیها
هماهنگ کرده بودیم مادرم را به مکانی که جنگزدههای خرمشهر را منتقل میکردند بفرستیم، کمپی که نیروهای پتروشیمی ژاپن در آنجا مستقر و بعد از آغاز جنگ از آنجا رفته بودند را برای اسکان جنگزدههای آبادان و خرمشهر اختصاص دادند. مادرم را راضی کردیم به آن کمپ برود، او را به پل خرمشهر بردیم و با هماهنگی او را با ماشین از آنجا به کمپ بردند.
شهادت پدر پنجروز پس از آغاز جنگ
خانوادهام در مسجدی در یکی از فرعی های خرمشهر مستقر بودند، روزی یکی دو بار به دیدن آنها می رفتم، خواهرم هم به مسجد جامع رفته بود. پدرم اصالتا کرد و کارگر شهرداری بود، ارتشی هایی که از ایلام به خرمشهر اعزام شده بودند به آنها پیوستند؛ چهارمین روز جنگ در مسیر پلیس راه خرمشهر زخمی و فردای آن روز شهید و به خاک سپرده شد، چند ماشین به قبرستان خرمشهر آمد و گفتند که سربازانی که به شهادت رسیده اند را آورده اند.
پدرم لباس بسیجی ها را پوشیده بود، به همین دلیل فکر می کردند او سرباز است، شهدای ارتش را که آوردند ما آنها را از ماشین پیاده کردیم و گفتیم اینها مرد هستند ما که نمی توانیم برای آنها کاری انجام دهیم یکی از غسالان خرمشهر که پدرم را میشناخت مرا صدا زد گفت دختر سید بیا اینجا ببین میتوانی این فرد را شناسایی کنی چهرهاش برای ما خیلی آشناست، شاید او را بشناسی، بر بالینش رفتم دیدم او پدرم است، ترکش مستقیم به چشم سمت چپ او برخورد، پوستش از بین رفته و بعد به مغزش اصابت و او به شهادت رسیده بود.
آن فرد به دلیل اینکه بخشی از صورت پدرم از بین رفته بود نتوانست تشخیص دهد که او پدر من است یا نه من او را شناسایی کردم، دیدن آن صحنه برایم بسیار سخت بود؛ اما سعی کردم خودم را کنترل کنم؛ چون بیشتر خانوادهها عزادار بودند و گفتن این خبر به مادرم بسیار سخت بود؛ چون همه اقوام از خرمشهر رفته بودند و او کسی را نداشت، تصمیم گرفتیم با یکی از غسالان خانم خبر شهادت پدر را به مادرم بدهیم، بعد از دادن خبر به او گفتیم اگر میخواهی پیکر را ببینی آرام باش و جیغ نزن؛ چون همرزمان بابا در گلزار شهدا هستند و روحیه آنها ضعیف میشود از طرفی خواهر برادرهایم که کوچک هستند، میترسند.
تا با مادرم بالای سر پدرم رفتیم او را کفن و قبرش را آماده کرده بودند از اقوام فقط دایی کوچکم در خرمشهر مانده بود او خیلی به مادرم دلداری داد و در خاکسپاری پدرم بسیار کمک کرد. مادرم به ما اصرار کرد از خرمشهر برویم؛ اما چون من و خواهرم مخالف بودیم او هم بهخاطر ما در خرمشهر ماند.
شهادت برادر پنجروز پس از پدر
پنجروز از شهادت پدرم گذشته بود که برادرم علی در دهم مهر شهید شد؛ چون مادرم نمیتوانست داغ دیگری را تاب بیاورد، خبر شهادت علی را به او ندادیم، او مدام سراغ برادرم را از ما میگرفت، پس از گذشت چهار ماه مادرم را به خرمآباد خانه پدربزرگم بردیم و آنجا پدرش به او گفت علی شهید شده دیگر منتظر او نباش، با شنیدن این خبر تا مدتی در بستر بیماری افتاد؛ آن زمان خواهرم ۵ و دو برادر دیگرم ۷ و ۹ ساله بودند و من تنها فرزند بزرگ خانواده محسوب میشدم و باید به مادرم دلداری میدادم. مسئولان سپاه پاسداران و بنیاد شهید در مدتی که مادرم در بستر بیماری بود به دیدنش آمدند بعد او کمکم حالش بهتر شد و توانست این داغ را تحمل کند.
آن زمان بهخاطر شرایط جنگی خانوادهها نمیتوانستند برای عزیزان خود مراسم سوگواری برگزار کنند، مراسم خاکسپاری بهصورت مختصر با حضور خانواده افراد برگزار میشد، در مراسم دفن برادرم هم من، خواهر، دایی، همرزمان و دوستانش حضور داشتند؛ پدر و برادرم در کنار هم در گلزار شهدای خرمشهر آرامگرفتهاند.
گور دستهجمعی نوزادان
روزهای اوایل جنگ یک روز هشت نوزاد که بر اثر موج انفجار یا بمباران سقط شده بودند را از طرف بیمارستان برای تدفین به ما تحویل دادند دوتای آنها را در آغوش گرفتم، ۶ نوزاد دیگر را بر روی برانکارد گذاشتند و در قبرستان خرمشهر همه را در یک ردیف و یک قبر بدون نام و نشان به خاک سپردیم.
انتهای پیام/