×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

true

ویژه های خبری

true
    امروز  چهارشنبه - ۱۴ آذر - ۱۴۰۳  
false
true
جانباز بوشهری که از بین رفتن جمجمه‌اش را احساس نکرد!+ عکس

به گزارش چغادک نیوز به نقل از خبر گزاری فاری- شهرستان دشتستان، زینب رنج کش: چهارم شعبان تولد حضرت عباس(ع) در تاریخ به نام روز جانباز نامگذاری شده تا از زحمات بی‌دریغ این جان برکفان راه اسلام و مدافعان این آب و خاک تشکری اندک شود و همواره ما ملت ایران همیشه به یاد فدا کاری آن‌ها باشیم از این رو خبرگزاری فارس به مناسبت روز مقدس جانباز به سراغ جانباز ۴۵ درصدی دشتستانی که صاحب ۴ کتاب از شهداست رفت تا با او به گفتگو بنشیند.

فارس: لطفا ابتدا خودتان را معرفی کنید؟ 
اکبر نجات الهی هستم جانباز ۴۵ درصد جنگ تحمیلی که در هفتم مرداد ماه سال ۶۱ در عملیات رمضان در شرق بصره مجروح شدم و اکنون بالای ۵۰ سال سن دارم و اکنون نیز ساکن دهقائد از دشتستان هستم.

فارس: چگونه از آغاز جنگ مطلع شدید؟ 
در روز‌های انقلاب تنها ۱۲ساله بودم و با دوستانم در برخی تظاهرات شرکت می‌کردم اما چون با دوستانی در ارتباط بودم که از نظر اعتقادی مثل هم بودیم به من این خبر‌ها را می‌رساندند آن زمان‌ها که مثل امروز تلویزیون نبود، ما از طریق رادیو مطلع شدیم که جنگی توسط عراقی‌ها بر ایران تحمیل شده است و با شور و حال صدای آهنگران که آن روزها معروف شده بود و اطلاع‌رسانی بسیج من باخبر شدم. نمی‌توانم آن روزها و حال و هوایش را برایتان بگویم که وقتی صدای آهنگران را از کوچه و پس کوچه‌ها می‌شنیدیم چه حسی به ما دست می‌داد. با تعدادی از دوستانم که عده‌ای از آن‌ها شهید شدند در سال ۱۳۶۰ به پادگان شهید عبدالله مسگر که الان تغییر نام داده شده به نام امام حسین(ع) شیراز که دوره سختی بود که آن جا طی کردیم و بعد وارد پادگان ابوذر کرمانشاه و بعد اعزام شدیم سرپل ذهاب (بازی دراز) جز تیپ نبی اکرم (ص) کرمانشاه بودیم.

فارس: در چند سالگی اقدام به حضور در جبهه کردید؟ و چرا رفتید؟ 
در همان ابتدا که متوجه شدم برای ثبت نام رفتم یعنی حدود ۱۴ یا ۱۵ سال داشتم. بگذار برای سوال آخر خاطره‌ای از زمان حال بگویم: یکی از دوستانم معلم دفاعیات بود؛ در مدرسه دخترانه تعریف می‌کرد یک روز در یکی از مراسمات مرتبط با دفاع مقدس یکی از دانش آموزان دختر به او گفته بس است چقدر همیشه در غم باشیم یک بار جنگیدند و تاابد داریم برای شهدایمان مراسم می‌گیرید و… به او گفتم دخترم بیا برایت مثالی بزنم، فکر کنید شبی پدرتان در خانه نباشد و فقط تو و مادرت خانه‌اید شب که می‌خوابید چه می‌کنید؟ دخترک پاسخ داد: تمام در‌های ورودی به منزل را قفل می‌کنیم. گفتم باریک الله، حالا اگر دزدی از روی دیوار وارد منزلتان شود چه کار می‌کنید؟ بازهم دخترک گفت: با چوب و چماق و چاقو از خود دفاع می‌کنیم. به او گفتم آفرین ما هم همین کار را کردیم، یک روز از خواب بیدار شدیم و دیدیم از زمین و هوا و دریا عراقی‌ها خاک ما را مورد حمله قرار دادند و خیلی‌ها را شهید کردند توقع دارید فراموش کنیم نام کسانی را که از ما حفاظت کردند؟
می‌خواهم بگویم ما همه اینطور بودیم دخترم جنگ بر ما تحمیل شد و باید می‌رفتیم حتی اگر به قیمت جانمان تمام می‌شد که آن هم سعادتی بود.

فارس: چطور با آن سن کم حاضر به پذیرش شما شدند؟ 

من و عده‌ای از دوستانم سنمان کم بود اما جزو بسیج بودیم جثه‌ام کوچک بود و صدایمان هم هنوز پخته نبود از این رو خیلی کارمان سخت بود اما به هر حال بسیار تلاش کردیم و ترفند‌های مختلفی زدیم تا آخر ما را بردند.

فارس: بوشهری‌ها جز کدام تیپ بودند؟ 
بوشهری‌ها و استان فارسی‌ها همه جز تیپ المهدی(عج) بودیم اما هر کدام یک رسته‌ای داشتند.

فارس: خانواده از جبهه رفتنتان رضایت داشتند؟ 
اتفاقا مادر من یکی از زنانی بود که در دفاع مقدس، پشت جبهه کمک می‌کردند؛ همین حالا با بیش از ۷۰ سال به ما با همان لهجه شیرینش می‌گوید: دی (مادر) یک وقت بخاطر شرایط اقتصادی با یک بطری روغن گول نخورید که از خط ولایت و انقلاب خارج شوید. روز‌های سختی است و باید سعی کنید به دستور رهبرمان عمل کنیم. با اینکه برادرم در جبهه بود مادرم من را هم به رفتن تشویق می‌کرد و هیچگاه مانع ما نشد. چه بسا زنانی بودند که لباس رزم برتن بچه‌هایشان می‌کردند و می‌گفتند باید بروید و از انقلاب و اسلام محافظت کنید این‌ها غلو نیست مادر من همچنان در قید حیات هستند و می‌توانید با خودش هم حرف بزنید.

فارس: به خاطر دارید موقع ثبت نام چه افرادی با شما بودند؟ 
بله به خاطر دارم و حتی عده‌ای از آن‌ها شهید شدند. جاوید الاثر حسین بنافی که همیشه با هم بودیم و همسایه هم بودیم حتی در برخی عملیات‌ها کنار هم بودیم تا اینکه جاوید الاثر شدند. شهید حیدر باصولی که پس از جبهه به سربازی رفتند و روی سکوی ابوذر در خلیچ فارس مورد اصابت موشک‌های بعثی عراق قرار گرفت و شهید شد.

شادروان حسین مال احمدی که واقعا در جبهه نقش به سزایی داشت در آن زمان که تنها ۱۸ سال داشت جزو شورای پایگاه بسیج بود و در یکی از عملیات‌ها شهیدی را روی دوش گذاشته بود و برگردانده بود در کنار قبر این شهید نشسته بود که متاسفانه میله‌ای که برق به آن آویزان شده بود اتصالی پیدا کرده و شهید شد. علی جابر از بنه جابری، غلامحسین بحرینی از دالکی، یوسفی، زارعی از بچه‌های وحدتیه بودند. بچه‌ها در آن زمان بسیار بودند می‌ترسم بیشتر نام ببرم و بعضی‌ها را از قلم بیندازم پس بهتر است دیگر نام نبرم.

فارس: از لحظه‌ای برایمان بگویید که مجروح شدید 

دیگر مجروحین و جانبازان بسیار بالا‌تر از من هستند و من شرمنده‌ام از اظهار این واقعه اما چون قبول کردم مصاحبه کنم تا آخرین سوالتان را پاسخ می‌دهم. من در عملیات رمضان در دو مرحله مجروح شدم. عملیات رمضان ۲۳ تیر ماه ۱۳۶۱ شروع شد و به خاطر دارم در ۱۹ ماه مبارک رمضان با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی آغاز شد، که از شلمچه، کوشک، پادگان زید به شرق بصره انجام گرفت. ما در دو مرحله عملیات انجام دادیم یکی در پاسگاه زید بود که در این عملیات موفقیت بالایی کسب کردیم نه تنها ما بلکه کل تیپ‌ها اما در مرحله بعد که ما را اعزام کردند به منطقه کوشک و شرق بصره، بخاطر خیانتی که توسط ستون پنجم منافقین انجام داده بودند و گرا به عراق داده بودند این عملیات لو رفت و بچه‌های ما خیلی مظلومانه و غریبانه در کمین قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.

همان شب من با بچه‌های ابر کوه یزد بودم. با یکی از دوستانم به نام حاج سید جواد حسینی مقدم که اهل سربست دشتستان و هشت سال اسارت دارد، با هم بودیم که یک دفعه متوجه شدیم در کمین قرار گرفته ایم؛ بچه‌هایی که جلوی ما بودند شهید شدند عده‌ای هم به اسارت در آمدند ما هم که پشت سرشان بودیم مجروح شدیم.

همینطور که بر زمین افتاده بودیم تا عراقی‌ها مارا نبینند، عراقی‌ها بهم ریخته بودند و فریاد میزدند: تعال! تعال! که یعنی بیایید! یکی از دوستان ما هم مجروح شده بودند و به پاهایش ترکش خورده بود نمی‌توانست هیچ حرکتی کند و مدام می‌گفت: یاحسین، یا زهرا! می‌گفتیم بزار تا ببریمت می‌گفت نه شما خودتون رو نجات بدید بچه ابرکوه یزد بود به نام مصطفی برزگری، به هر صورت داشتم با او حرف میزدم با وجود اینکه کلاه آهنی روی سرم بود، یک دفعه ضربه شدیدی به سرم برخورد کرد.

من خود در تعجب بودم که با وجود بند بسته شده کلاه زیر گلویم چطور این کلاه از سرم جدا شد. در آن زمان حالت گیجی و شاید بی‌حسی بر من وارد شد که متوجه شدیم عراقی‌ها می‌خواهند ما را اسیر کنند و ما دیگر از حالت گیجی خارج شدیم. دستم را روی سرم گذاشتم و دیدم دست‌هایم پر از خون است اما باید به درد غلبه می‌کردم وگرنه اسیر می‌شدیم. ترکش خورده بود به سرم؛ در مسیر یک تانک بود گفتیم از آن جا برویم؛ ما ۲۲ نفر بودیم که عده‌ای شهید عده‌ای اسیر و عده‌ای درگیر تیر‌های آتشین رسام شده بودند و نمی‌توانستند حرکت کنند.

ما سه نفر خود را باید به مقر میرساندیم در بین راه تیر‌های آتشین رسام لحظه‌ای ما را رها نمی‌کرد؛ انگار از زمین و آسمان آتش می‌بارید در بین راه احساس کردم پای چپم خالی می‌شود و احساس درد می‌کردم نگو پایم هم مصدوم شده اما آنقدر درگیر بچه‌ها بودیم و فکر رسیدن به مقر که اصلا برایمان مهم نبود زخمی شدنمان! یکی از بچه‌ها هم قلبش تیر خورده بود و همین‌ها باعث می‌شد من در برابر آن‌ها و دردشان خجالت زده شوم و سکوت کنم.

تا به خاکریز خودمان رسیدیم به ما ایست دادند؛ باید رمز شب را می‌گفتیم رمزمان پیکان ژیان یا صاحب الزمان بود چون عراقی‌ها «پ» و «ژ» را نمی‌توانستند تکرار کنند این شده بود رمزمان. بعد فهمیدم خبر لو رفتن عملیات به گوش بچه‌ها رسیده و بسیار نگران بودند؛ پس از اعلام رمز از حال رفتم، چون دیگر توانی در بدنم نمانده بود؛ یکی از بچه‌های کرج به نام شهید سید عبدالرزاق علی‌شیری چون جثه ریزی داشتم و بچه بودم، خیلی هوایم را داشت به سراغم آمد و مرا در آغوش گرفت.

خلاصه بگویم وقتی قرار شد مرا ببرند بیمارستان دیدم یکی از فرماندهان گروهان، کالیبر خورده در کتفش، با کالیبر هواپیما می‌زدند و کتفش به صورت کامل باز شده بود. خیلی به خودش می‌پیچید و می‌گفت: «یا زهرا» در آن جا گفتم او را ببرید من خوبم وضعیتم وخیم نیست اصلا. القصه او را بردند و بعد آمدند مرا بردند. مارا در آمبولانس گذاشتند.

پشت خاکریز دوم که رسیدم دیدم دوستی که کنارم گذاشته‌اند فردی به نام مسعود تقوا بچه شیراز بود که الان هم مهندس کشاورزی است در اصل اهل اقلید بود او از من هم کم سن و سال‌تر بود و متوجه شدم موج خورده است و می‌گفت فرمانده را زدند و من می‌گفتم نه او حالش خوب است. همینطور که آمبولانس در حال حرکت بود و داشتم برایش توضیح می‌دادم خمپاره‌ای آمد و ما دیگر هیچ نفهمیدیم چه شد.

وقتی خمپاره خوردیم مثل مرغی که سرش را بریده‌اند همانطور دست و پا می‌زدم و به خود می‌پیچیدم و پاهایم را به زمین می‌کشیدم و دست‌هایمان را که روی سینه‌مان مشت شده بود و گمان می‌کردم آخر کار است حتی اشهدم را خوانده بودم اما سعادتش را نداشتم و آمبولانس سریع آمد و اکسیژن به ما وصل کرد و ما را بردند و دیگر متوجه نشدم.

من از سه ناحیه مجروح شدم و در تبریز همان شب به کما رفتم. یکبار از سر که ترکش آرپی جی به سرم خورد، یک بار تیر به پایم خورد و بار دیگر خمپاره ۶۰ که کنارمان منفجر شده بود و در آمبولانس بودم. وقتی در تبریز به هوش آمدم متوجه شدم قسمتی از جمجمه‌ام به اندازه چهار انگشت از بین رفته بود و با جراحی پلاستیک ترمیم کرده بودند و همین حالا بدنم و حتی سر و مهره گردن پراز ترکش است.

می‌خواهم اینجا از شیرزنی زنی بگویم که اول ماجرا از من بابت رضایتش از من پرسیدی؛ این زن مادرم است. من در بیمارستان تبریز بسیار درد داشتم وضعیتم وخیم بود. مادرم با من تماس گرفت حالم را پرسید مدام نگران بودم نکند مادرم گریه کند (در مدتی که بیمارستان تبریز بودم خانواده‌ام از صحت حالم با خبر نبودند و همه جا را گشته بودند و به آن‌ها گفته بودند که شهید حسین بنافی که همان ابتدا به دوستی و همسایگی‌مان اشاره کردم مفقود شده و اکبر نجات الهی هم در بیمارستان تبریز بستری است)

مادرم سلام نگفته شروع کرد و گفت «مادر خودت را ناراحت نکنی؛ پسرم تو بخاطر اسلام رفتی و راه درستی را انتخاب کرده‌ای و انقلاب ما باید همیشه پیروز بماند و تو برای ما افتخار هستی مبادا ترس در دلت بیفتد» و تلفن را قطع کرد. من گریه می‌کردم و نمی‌توانستم حتی نفس بکشم و مادری که بچه‌ زخمی شده‌اش را دلداری می‌داد.

فارس: ما شنیده‌ایم که شما خالق چهار اثر هستید که همه در مورد شهدا نوشته شده ؛ ممکن است برایمان توضیح دهید؟ 

من در بانک سپه کار می‌کردم؛ بخاطر شرایط جسمی‌ام که تشنج می‌کردم، دکتر آب و هوای استان خودمان را برایم مطلوب ندید و مجبور شدم به شهرضای اصفهان بروم و بعد از آن به دلایلی برگشتیم به دیار خودمان و از آنجا به بعد تحقیق در مورد شهدا را آغاز کردیم؛ همسرم چون خواهر شهید بود بسیار در این راه حامی و همراه من بود و از صبوری و مهربانی بی‌دریغش سپاسگزارم.

باید بگویم اولین کتابمان به نام دستی به سوی آسمان (مناجات نامه شهدای دشتستان) را به چاپ رساندیم و دومین کتاب نیز به سفارش بنیاد غدیر استان بود؛ حاج احمد موحد با من تماس گرفت و گفت از بنیاد جلسه‌ای برپا شده که نام شهدا و مطالبی که در مورد حضرت علی(ع) نقل قولی از هرجا شده جمع آوری شود و توفیق نصیب من شد تا این عمل را انجام دهم و کتاب دوم به نام امام علی(ع) در کلام شهدا تالیف شد.

کتاب سوم به نام «رودی از نام تو بود» که در مورد اولین تخریب‌چی که از استان بوشهر وارد تیپ المهدی(عج) شده بود و آن جوان ۱۷ساله‌ای به نام شهید غلامرضا باصولی که اصلا یک عارف گردان تخریب بود. در خصوص این کتاب بگویم که حتی یک بار به من رساندند که سربازی حین انجام وظیفه این کتاب را از او گرفته بودند و از او پرسیدند این چیست و او پاسخ داده من نماز نمی‌خواندم و این کتاب مرا نماز خوان کرده است؛ وقتی این را شنیدم گریه کردم که حتی اگر روی یک نفر اثر داشته پس کار من بی‌ارزش نبوده است. کتاب چهارم نیز با نام کرامات و فضائل شهدای دشتستان است و پنجمی نیز در دست بررسی است.

فارس: همسرتان با علم بر اینکه شما جانباز هستید و شرایط سختی را دارید با شما ازدواج کرد؟ 

بله؛ معرف و واسطه ازدواج من و همسرم، همسر شهید حسین بنافی بود؛ بحمدالله این اتفاق افتاد و ما ۶ ماه عقد بودیم. قبلا در خانه خشتی زندگی می‌کردیم و یک روز خانم همسایه آمده بود به خانه ما و هنوز ما به سر زندگیمان نیامده بودیم وضعیت زندگی ما را دیده بود و رفته بود به پدر همسرم گفته بود که دخترت را به که می‌دهی این هیچ ندارد.

پدر خانمم در جواب گفته بود: برای ما مهم نیست که چیزی دارد یا نه؛ من پسرم شهید شده و این پسر جانباز است و حس می‌کنم پسر خود من است و اصلا این مسائل برای ما مهم نیست.

یه هفته نبود که به سر خانه خودمان آمده بودیم؛ روی تخت در حیاط نشسته بودیم که تشنج کردم همسرم دست به سرم می‌کشید به او گفتم: پشیمان نیستی بعد از این همه خواستگار خوب، زن همچین آدم مریضی شدی؟

اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: هرگز؛ من تو را همانقدر دوست دارم که برادر شهیدم را دوست داشتم. تو بوی او را می‌دهی برای من بسیار ارزشمند است که همسر فردی جانباز شده‌ام و ناراحتی من از دردیست که تو می‌کشی.
همسر من همواره پا به پایم آمده است؛ امیدوارم جوان‌هایمان قدر هم دیگر را بیشتر بدانند.

false
true
false
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد


false