به گزارش چغادک نیوز، سه روز از اردوگاه عنبر به تکریت منتقل شده بودم و انتظار داشتم حداقل شش ماه بعد نامهای از خانواده یا اقوام به دست من برسد که اسم مرا صدا زدند و گفتند برایت نامه آمده. از شنیدن این خبر تعجب کردم. اگرچه چند سال مترجم صلیب سرخ بودم اما تصور کردم اسم مرا بهاشتباه صدا زدهاند یا نامه برای فرد دیگری است. بعد متوجه شدم برای فردی که همنام من است هم یک نامه با اسم اصلی و مستعارش فرستادهاند.
آن نامه مرا بهسختی انداخت؛ چون بعثیها تازه مرا به آسایشگاه جدید فرستاده بودند و من در آنجا کسی را نمیشناختم؛ با مکافات شب تا صبح با ترفندهایی جای خود را عوض کردم؛ چون فکر میکردم اگر این نامه را از من بگیرند مرا اعدام میکنند. نهایتاً با همکاری دو نفر که به آنها اعتماد داشتم با یک چراغ والور داخل دستشویی رفتیم و با داغکردن نامه توانستیم متن آن را ظاهر کنیم.
محتوای نامه حجم زیادی از جملات تکاندهنده از امام خمینی (ره)، مطالب قبل از کشتار حجاج و عملیات های مختلف بود که در پنج صفحه آچهار به صورت پشت و رو، با خط ریز نوشته شده بود، دو یا سه روز متن نامه را در دستشویی بر روی یک قطعه کاغذ کوچک خط بسیار ریز نوشتم؛ چون مشخص بود نامه داغ شده و یک سند بشمار میآمد و هر لحظه ممکن بود نیروهای بعثی، اردوگاه را تفتیش و آن نامه را پیدا کنند.
در اسارت ما به دنبال اطلاعات یا حتی یک جمله از امام بودیم تا روحیه بگیریم، خواندن هر جمله از این نامه جو اردوگاه را از پر از هیجان میکرد. با دوستانم مشورت کردم که چگونه مطالب را با اسرا در میان بگذاریم؛ بعد از گذشته یک ماه نصف مطالب را بین تشکیلات خود تقسیم کردیم تا در بین اسرا خوانده شود. شب در آسایشگاه نصف مطالب و بخشی از سخنان امام برای اسرا خوانده شد و ولولهای در آسایشگاه به راه افتاد. یک ماه بعد با هماهنگی دوستانم نصف دیگر مطالب خوانده شد.
برای اینکه مطالب را نگه دارم نخ یک قرقره را کامل باز کردم و کاغذ کوچکی را که تمام مطالب را بر روی آن نوشته بودم را تا زدم و آن را لوله کردم و بر روی بدنه مقوا قرقره گذاشتم بعد نخ را بر روی آن پیچیدم و در کیسه انفرادی خودم انداختم تا عراقیها شک نکنند.
علیاصغر مشایخی تابستان سال ۱۳۶۲ در سن ۲۰ سالگی بهعنوان بسیجی داوطلبانه و برای دومین بار به جبهه رفت، همان سال در رشته برق دانشگاه علم و صنعت تهران پذیرفته شد دو روز برای ثبتنام در دانشگاه مرخصی گرفت و از جبهه سمت بوکان به تهران آمد.
بر اساس آییننامه وزارت علوم همه دانشجویان ترم یک باید بر سر کلاسها حاضر میشدند در غیر این صورت قبولی آنها کن لمیکن میشود، این رزمنده دفاع مقدس در بیان خاطرات خود از جبهه و اسارت نقل میکند: از اردوگاه ۸ که قرار بود به ۱۷ منتقل شوم نگران بودم اجازه ندهند قرقرهای که بر روی آن متن نامه را بسته بودم را با خود ببرم؛ چون بعثیها رفتارهای غیرمنطقی در برخورد با مسائل مختلف از خود نشان میدادند به همین دلیل بر ۹۰ سانت از پارچه دشداشهای که بر تن داشتم آن مطلب را با خودکار معمولی نوشتم طوری که هماتاقیهایم متوجه نوشتن من نشدند، با خود میگفتم این مطالب ارزشمند است هرطورشده باید آن را حفظ کنم، شلوارهای ما بیشتر وصله داشت روی زانو شلوارم ساییده شده بود از سی سانت بالا و سی سانت پایین زانو آن را وصلهزده بودم از پشت شلوار دوخت وصله را باز کردم و متنی را که بر روی یکتکه پارچهنوشته بودم را در بین وصلهها جاسازی کردم بعد دورتادور آن را دوباره دوختم تا اگر قرقره را از من گرفتند متن آن نامه را داشته باشم.
آن روز خیلی ما را خیلی اذیت کردند مجبور بودم در جاهای مختلف بنشینیم، برای جلوگیری از عرقکردن و پسدادن جوهر هر جا مینشستم پایم را دراز میکردم تا بر اثر عرق مطلب از روی پارچه پاک و یا جوهر آن پس ندهد به خواست خدا توانستم علاوهبرآن پارچه که در شلوارم جاسازی کرده بودم قرقره را هم با خود ببرم؛ وقتی توانستم قرقره را با خود بیاورم و خیالم راحت شد آن پارچه را از شلوارم جدا و معدوم کردم تا حتی اسرا به موضوع پی نبرند؛ چون اگر کسی متوجه مطلب میشد و به دیگران میگفت، کار خراب میشد.
مراسم ترحیم برای رزمندهای که زنده بود
چند روزی از شروع کلاسها گذشته بود که با اکراه و بهاجبار بر سر کلاسهای دانشگاه نشستم نزدیک پایان ترم کارهای اعزام مجدد را انجام دادم تا بلافاصله پس از امتحانات پایان ترم به جبهه بروم ۲۶ بهمن دوباره به جبهه رفتم ۷ یا ۸ روز بعد در عملیات خیبر مجروح شدم، یک تیر بر سر زبانم خورد و از گلویم بیرون آمد یک تیر هم به مچ یکی از پاهایم اصابت کرد، مجروحیتم به حدی بود که تصور نمیکردم زنده بمانم به حالت بیهوشی بر روی زمین افتاده بودم همرزمانم فکر میکردند به شهادت رسیدم. بعد از سه یا چهار ماه هم به خانوادهام خبر داده بودند به شهادت رسیدم و آنها برای من مراسم ترحیم گرفته بودند. برادرم هم ابتدای سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر یک به شهادت رسید و تاکنون جنازهاش مفقودالاثر است؛ اما با پرسوجو از همرزمانش اطمینان پیدا کردیم او شهید شده است.
۱۰ ماه اسارت بدون اطلاع صلیب سرخ
صبح روز بعد وقتی به هوش آمدم دیدم نیروهای بعثی بالای سرم ایستادهاند و من و دیگر مجروحان را با خود بردند. عراقیها جز اینکه هر شب یک پنیسیلین در خرابه نظامی به نام بیمارستان به من تزریق میکردند کار مؤثر درمانی دیگر برای من انجام ندادند. من حتی نمیتوانستم جرعهای آب بنوشم؛ اما به خواست خدا زنده ماندم. یکی از پاهایم شکسته بود و در آن تیر بود بهیاران عراقی میخواستند آن را در بیاورند که دکتر مسعود مولوی تیر را درآورد تا مبادا آنها بهاشتباه رگ پایم را قطع کنند. من هم مانند اسرای دیگر در استخبارات عراق بازجویی عمومی شدم؛ مثلاً وقتی از من اسم، سن و اینکه از کجا آمدهام را میپرسیدند بهسختی پاسخ میدادم، نیروهای بعثی وقتی به کسی مشکوک میشدند او را بهصورت ویژه بازجویی و شکنجه میدادند. همه اسرای عملیات خیبر را که حدود ۲ هزار نفر بودیم به اردوگاه موصل یک که بعدها به موصل ۲ تغییر نام داد، بردند؛ چون میخواستند صلیب سرخ از وجود ما باخبر نشود تا حدود ۱۰ ماه بدون اینکه کسی از حضور ما در بغداد مطلع شود بهصورت مخفیانه در اردوگاه ما را نگه داشتند بعد از آنکه یک دعوایی در فضای بینالملل شد یک هیئت از سازمان ملل مسئول رسیدگی به اسرای ایرانی و عراقی شد برای بازدید از اردوگاهها به موصل آمده بودند که با خواست خدا چون اردوگاهها در کنار هم قرار داشت آنها خواسته بودند به اردوگاه ما بیایند وقتی آنها وضع نامطلوب ما را دیدند به صلیب سرخ اطلاع دادند آنها ۳ دیماه ۱۳۶۳ به اردوگاه آمدند و ما توانستیم از طریق آنها برای خانوادههای خود نامه بنویسیم.
جابه جایی اسرای اثرگذار در اردوگاهها
۳ سال و شش ماه تا تابستان سال ۱۳۶۶ در اردوگاه موصل یک بودم آن سال به حدود ۱۵ نفر مشکوک شدند و آنها را به اردوگاههای دیگر فرستادند مدتی بعد هم ۳۶ نفر دیگر که یکی از آنها من بودم را بهخاطر انجام دادند کارهای تشکیلاتی، هماهنگی، برگزاری برنامههای فرهنگی و اجتماعی، وحدت آفرینی و روحیه دادن به اسرا نقش داشتیم یا فرمانده تیم یا گردان بودند و بر روی دیگر اسرا نقش داشتند را به اردوگاه شماره ۸ معروف به عنبر در منطقه رمادیه بردند و ما در به آسایشگاههای مختلف فرستادند دو سال در آنجا بودیم سال ۱۳۶۸ تعدادی از اسرا را شناسایی کردند و برای اینکه نظم تشکیلات را بر هم بزنند ما را به اردوگاه تکریت منتقل کردند.
در اینجا همه افرادی که از نظر بعثیها دردسرساز بودند را به این مکان میآوردند سید علیاکبر ابوترابی فرد را هم آنجا بود بعد از یک سال و دو ماه در سال ۱۳۶۹ تبادل اسرا آغاز شد، ۴ شهریور مرا به همراه اسرای دیگر از آن اردوگاه آزاد و به ایران فرستادند و اسارت منبعد از شش سال و نیم در اردوگاههای بعثی به اتمام رسید