×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

true

ویژه های خبری

true
    امروز  دوشنبه - ۵ آذر - ۱۴۰۳  
false
true
معرفی کتاب|ناگفته‌های «زن آقا» از زندگی طلبه‌های جوان

به گزارش چغادک نیوز به نقل از خبرگزاری تسنیم، با ورود جمعی از طلبه‌ها به وادی هنر و داستان، در سال‌های گذشته روایت‌های متعددی از زندگی آنها در قالب کتاب منتشر شده است؛ آثاری که هر کدام وجهی از زندگی طلبگی را برای مخاطب امروز به نمایش می‌گذارد. انتشار این آثار در کنار تولید فیلم‌های سینمایی با محوریت زندگی طلبگی، مخاطب ایرانی امروز را بیش از پیش با زندگی طیفی از جوانان که در حوزه‌های علمیه درس خوانده‌اند، آشنا کرده و دریچه‌ای جدید به روی ادبیات دینی نیز گشوده است.

ادبیات دینی که پیش‌تر و بیشتر بر مبنای تاریخ اسلام می‌گذرد و همچنان نیز بر همین رویه عمدتاً تعریف و عرضه می‌شود، در سال‌های گذشته با انتشار این دست از آثار، به قلمرو ادبیاتی کاربردی در حوزه سبک زندگی نزدیک شده است؛ ادبیاتی که صرفاً روایتگر نیست، کنش‌گراست و زندگی و زیست یک فرد را در فضای دینی و معنوی امروز تعریف می‌کند.

کتاب «زن آقا»، نوشته زهرا کاردانی، از جمله این آثار است که چاپ پانزدهم آن به تازگی از سوی نشر سوره مهر در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است. کاردانی که خود طلبه است و پس از چند تجربه، توانسته نام خود را به عنوان یکی از زنان دغدغه‌مند در حوزه روایتگری و داستان‌نویسی مطرح کند، در این کتاب ماحصل تجربه خود از یک سفر تبلیغی به دل یک روستای متفاوت را عرضه کرده است. این کتاب در واقع با روایتی صادقانه و بی‌آلایش از سبک زندگی‌ خانواده‌های جامعه‌ی روحانیت می‌گوید.

زن و شوهری طلبه هر سال در ماه‌های رمضان و محرم برای تبلیغات مذهبی به نقاط مختلف ایران سفر می‌کنند. کتاب «زن آقا» شرح سفر ۳۰ روزه‌ این خانواده به یکی از روستاهای جنوب ایران در سال ۱۳۹۶ است. کاردانی با زبان و ادبیاتی صادقانه تمام وقایع را شرح می‌دهد و تصاویری که در پایان کتاب وجود دارد به باورپذیری داستان می‌افزاید.

نویسنده در این کتاب با دقت فراوان جزئیات زندگی، روابط و آداب و رسوم مردم این روستای جنوبی را توضیح می‌دهد اما تمرکز اصلی داستان، بیش از هر چیزی بر سبک زندگی واقعی خانواده‌های جامعه‌ روحانیت است.

تفاوت فرهنگ‌ها و باورها، از دیگر نکاتی است که در روایت «زن آقا» به چشم می‌خورد. زوج طلبه همین که وارد این روستا در یکی از مناطق جنوبی کشور می‌شوند، آنچه بیش از هر چه به چشمشان می‌آید، همین اختلاف‌هاست. نویسنده در این‌باره می‌گوید:  به محض ورود به این روستا متوجه شدیم که چه میزان خرافات در این روستا پر رنگ است. دختران و زنان در این روستا خیلی به رمالی به نام «کل مراد» مراجعه و دعاهای مختلفی از او خریداری می‌کردند. عمده اتفاقات و اختلاف نظرهایی که با مردم روستا داشتیم، سر همین اعتقاد به خرافات آنها بود.

«زن آقا» ماحصل یادداشت‌هایی است که کاردانی در این سفر داشته است. او بعدها این یادداشت‌ها را با پرداختی ادبی، به داستان‌ تبدیل کرد که در جشنواره اشراق نیز برگزیده شد.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

چند بار تصور کردم تشنه و خسته در بیابان آواره شده‌ایم؛ تنها بطری آب‌معدنی همراهمان تمام شده است و بچه‌ها له‌له می‌زنند. فکر کردم زبان‌هامان مثل موکت به دهانمان چسبیده، بنزین ماشین تمام شده، و کولر کار نمی‌کند. خودمان را تصور می‌کردم که بی‌حال افتاده‌ایم یک گوشه زمین خدا و هیچ‌کس از حالمان خبر ندارد؛ نه خانواده‌هایمان در آن سر ایران و نه مردم روستایی که ما را دعوت کرده و منتظرمان بودند.

مامان تا آن موقع هر دو ساعت یک بار تماس گرفته و مطمئن شده بود توی کویرهای میان راه دیوی از زیر شن‌ها بیرون نیامده یا عقرب‌ها به ماشینمان حمله نکرده‌اند. حالا با آن وضعیت چه کار می‌کرد؟ لابد بعد از سه چهار ساعت بی‌خبری، دلش هزار راه می‌رفت و اولین کارش این بود که زنگ می‌زد به اورژانس و پلیس‌راه.

مردم روستا را بگو! لابد یکی دو روز دیگر منتظرمان می‌ماندند و بعد با سازمان تبلیغات مرکز بخش تماس می‌گرفتند که این شیخ قمی که برامان فرستاده بودید، کو؟ دعا می‌کردم مامان آن وقت روز بیدار نباشد و به من تلفن نکرده باشد. اگر یکی دو بار زنگ می‌زد و در دسترس نبودم، دلش هزار راه می‌رفت. هفته پیش وقتی فهمید راهی سفر هستیم چقدر نگران شده بود و هزار جور توصیه ایمنی کرده بود که مراقب خودمان باشیم. فکر کردم طفلک راست می‌گفت.

هزار و صد کیلومتر راه آمده بودیم و همه‌اش پنجاه تای دیگر مانده بود. شهر قبل به سید گفتم باک را پر کند. گفت: «همین اندازه که بنزین داریم تا شهر بعدی رو جواب می‌ده.» وقتی به شهر بعدی رسیدیم، خبری از پمپ بنزین نبود. چراغِ بنزین چشمک می‌زد و با اعصابمان بازی می‌کرد. هرچه دعا بلد بودم، خواندم. سیدعلی از آفتاب بی‌رحمی که از همه طرف به ماشین می‌تابید کلافه شده بود و نق می‌زد. این‌طور وقت‌ها سرتاپایم گر می‌گیرد. انگار نه انگار که نشسته بودم جلوی کولر. سید می‌گفت نگران نباشم و بالاخره به آسفالت می‌رسیم.

ناگهان یک نیسان دیدیم. هیچ‌وقت از دیدن نیسان این همه خوشحال نشده بودیم. سید با ذوق برایش دست تکان داد و سلام کرد. راننده شیشه‌اش را پایین داد و پرسید: «شما وسط بیابون چی کار می‌کنید، سید؟!» با دست آن طرف را نشان داد و گفت: «ته این راهی که دارید می‌رید معلوم نیست به کجا می‌رسه. از این طرف برید. دو کیلومتر دیگه می‌افتید توی آسفالت.»

چند دقیقه از وقتی که نیسان را دیده بودیم گذشته بود، ولی هنوز به آسفالت نرسیده بودیم. تنها تفاوت اوضاعمان این بود که روی زمین خاکی بیابان رد تایرهای نیسان را می‌دیدیم و می‌توانستیم دنبالشان کنیم. چند کیلومتر آن طرف‌تر، به جاده آسفالت رسیدیم. آنتن گوشی‌مان برگشت و توانستم روستای مقصد را روی نقشه پیدا کنم. سرم را که بلند کردم، نخل‌هایش را از دور دیدم. فکر کردم: عجب روستای سرسبزی توی دل کویر! اما وقتی نزدیک‌تر شدیم آن‌قدرها هم سبز نبود.

تا پیچیدیم توی روستا، یک وانت برایمان بوق زد و کنار ماشین نگه داشت. جوانِ کم‌سن و سالی از ماشین بیرون آمد و سلام و چاق‌سلامتی و خوش‌آمدید خرجمان کرد. دهانش می‌جنبید و یک پاکت دستش بود. دستش را کرد توی پاکت و یک مشت پسته تازه گرفت طرف سید.

ـ می‌خوام برم سفر. قربون جدت، یه برگ فتح راه برام بنویس که ایشالا دست پر برگردم.

سید پسته‌ها را گرفت و همان‌طور که می‌ریخت توی دستم، نگاهم کرد. یعنی دعای فتح باب دیگر چه صیغه‌ای است؟! جوابش را با نگاه دادم که تا به حال چنین چیزی نشنیده‌ام! سید سرش را از پنجره بیرون برد: «این دعا رو توی مفاتیح نوشته یا حاشیه‌ش؟»

نگاه مرد سرد شد. لبخند از دهانش افتاد. ناامید خداحافظی کرد و سوار وانت سفیدش شد و رفت.

false
true
false
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد


false